آشوراده بازپس گیری نشد ! فقط از این دست به آن دست داده شد!

می گویند شرکت تولید فراورده های لبنی صباح در گلستان مجری طرح گردشگری در بخشی از پناهگاه حیات وحش میانکاله یعنی در جزیره آشوراده شده است !

یادتان است فریادهایی را که در دوره خانم دکتر ابتکار می کشیدیم که جزیره آشوراده را دارند از بین می برند ؟ در دوره ریاست خانم جوادی در سازمان محیط زیست ، آشوراده با پیگیری های حقوقی انجام شده به اراضی ملی بازگشت و سندی که پیشتر به نام شرکت مناطق گردشگری جهان صادر شده بود باطل شد .

اما حالا خبر رسیده که سازمان دوباره با طرح گردشگری در آشوراده موافقت کرده و برای این کار گویا ۵۰ هکتاری هم به سرمایه گذار داده . البته خب واگذاری که نبوده!!!، می گویند فقط اجاره ۹۹ ساله است! و مجری هم آنطور که از شنیده ها بر می آید شرکت مزبور است که حالا قرار است به جای تولید فراورده های لبنی طرح های گردشگری راه بیاندازد !

قبلا شرکت مناطق گردشگری جهان بود و آقای یزدانپناه و مرعشی و حالا شرکت صباح است و آقای ابراهیمی و ...

خدا را شکر که استاد کامبیز بهرام سلطانی دیگر نیست تا این مصیبت را هم ببیند.

روحت شاد استاد که عاشق وجب به وجب میانکاله و آشوراده بودی . چون تو آنچه را می دیدی که چشمان اهل سیاست هرگز توان دیدن آن را نداشته و ندارند . روحت شاد استاد    

این 36 پله سقوط دروغ است ! روزگار محیط زیست ایران بسیار عالی است !

حتما خبر داريد شاخص عملكرد زيست محيطي ايران ۳۶ پله سقوط كرده است، محسن تیزهوش سي و شش دليل پيدا كرده كه نشان مي دهد اين سي و شش پله سقوط دروغ است و مسئولان محیط زیست راست می گویند!!

 دیده بان زاگرس رابخوانید تا  دریابید که اساسا ما چیزی به نام تخریب و آلودگی و واگذاری محیط زیست نداریم و اینها که می گویند جماعتی مغرض هستند!

امشب جای خالی یاسرو بیش از پیش حس کردم

امروز عصر به رسم احترام به مقام استاد زنده یاد کامبیز بهرام سلطانی در مراسم یاد بودش در جامعه مهندسان مشاور ایران شرکت کردم. در تمام لحظاتی که دوستان و نزدیکان استاد از او سخن می گفتند و فیلم ها و تصاویر استاد پخش می شد نفس در سینه ام حبس شده بود و انگار یه چیزی قلبم رو می فشرد . دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم . برای دردی که ماههاست در سینه دارم و دلتنگی که هیچ چیز و هیچ کس مرهمی بر ان نیست.

خودم رو جای همسر استاد بهرام سلطانی گذاشتم و یاد اون روزهای نکبتی افتادم که خودم بعد از رفتن یاسر داشتم . می دانم چه روزهای سختی را سپری می کند. برای دقایقی کنار همسر استاد حاضر شدم تا از او بابت اون همه عشقی که نثار استاد کرده بود به سهم خودم تشکر کنم اما ناگاه اشک امانم نداد و بغض فرو خورده ام بیرون ریخت. من یاسر را با تمام عشقی که به زندگی داشت ناگهانی در آغوش خودم از دست دادم و همسر استاد نیز که ماهها بود نظاره گر آب شدن همسرش بود می گفت در لحظات آخر بر بالین او بوده و ... هر دو می گریستیم .

من می گریستم برای یاسر و استادی که مثل پدر در اون روزهای سخت با پیام های زندگی بخش اش و نامه های پر از مهر و محبت اش مرا به زندگی امیدوار می کرد و همسر استاد می گریست برای همسرش که افتخار ایران و ایرانی بود و برای من که دردی مشابه درد او را ماههاست دارم تجربه می کنم .

وقتی از مراسم برگشتم سردردم شدید تر شده بود . اشک امانم نمی نداد . از روزی که استاد رفته بود این سومین باری است که بی محابا ساعتها اشک می ریزم . دلم برای یاسر تنگ شده که اگر بود میتوانستم سرم را روی شانه های استوارش بگذارم و در غم از دست دادن بزرگ مردی چون کامبیر بهرام سلطانی اشک بریزم تا او امیدوارانه مرا مثل همیشه دلداری دهد . اما دیگر نه یاسر هست تا مرا دلداری دهد و نه استاد تا با ارسال نامه ای پدرانه مرا به ادامه زندگی بدون یاسر دعوت کند.

در این مدت هر بار که خسته و دلسرد می شدم از زندگی، به سراغ نوشته های استاد بهرام سلطانی و پیام های دیگر دوستان می رفتم تا با خواندن انها امید به ادامه حیات را در وجودم تقویت کنم .

صدای استاد از پشت تلفن هنوز توی گوشم هست و می دانم که روح پاک او در هر کجا که قلبی برای محیط زیست بتپد همان جا حضور دارد .

کاش تا وقتی این عزیزان هستند قدر آنها را بدانیم . نه وقتی رفتند در مراسم سوگواری شان حاضر شویم و بعد هم بعد از مدتی فراموش کنیم . استاد بهرام سلطانی تا وقتی که بود حتی نیم نگاهی هم از سوی مسئولان سازمان محیط زیست به انتقاداتش نشد . در هیچ موردی از دانش و تجربه او در سازمان استفاده نشد و حالا که دیگر خیال همه راحت شده استاد نیست ، قرار است ساختمانی در میانکاله به نام او نامگذاری شود!

کاش به جای نامگذاری این ساختمان به نام استاد ، اندیشه استاد در بدنه سازمان ترویج می شد نه اینکه نام او بر بدنه یک ساختمان حک شود . درد استاد همیشه همین سطحی نگری ها بوده و بس ...

 

استاد بهرام سلطانی مردی که شرف و انسانیت اش را با پول معامله نکرد

دیشب با شنیدن پرواز استاد کامبیز بهرام سلطانی انگار غم یاسر دوباره برایم زنده شد . باورم نمی شد اینقدر زود برود . و افسوس و هزاران افسوس که چه عزیزانی دیگر در کنار ما نیستند . اشک هنوز هم مجالم نمی دهد . تمام صحنه های پرواز ناگهانی همسرم یاسر دوباره پیش چشمم مجسم شده . فراموش نمی کنم روزهای سختی را که بعد از فوت یاسر داشتم و استاد چه پدرانه و چه دوستانه برایم مرتب ایمیل می فرستاد و باهام صحبت می کرد تا با این درد کنار بیایم .

استاد ارجمندم آقای کامبیز بهرام سلطانی درست در روزهای سیاهی که برخی می پنداشتند مژگان جمشیدی شاید دیگر کمر راست نکند و دیگر دست به قلم نبرد مرا به زندگی و به ادامه راه تشویق می کرد . نامه زیر تنها یکی از نامه هایی است که استاد بهرام سلطانی با سعه صدر فراوان برایم می فرستاد تا مرا به برخاستن از بستر غم وادارد .

و من امشب می خواهم همانگونه که به یاسر همسر عزیزم قول دادم تا هرگز کمر خم نکنم به استاد کامبیز بهرام سلطانی هم بگویم که من ایستاده ام و زانو نخواهم زد.

درود بر روح پاک استاد بهرام سلطانی که مرد و مردانه زیست و امروز دعای خیر تک تک زیستمندان ایران بدرقه راهش است . درود بر روح پاک این بزرگ مرد که هرگز شرف و انسانیت و علم اش را فدای منافع شخصی و پول نکرد . اگرچه جایش همیشه پیش ما خالی ما خواهد بود و طبیعت ایران مدافعی سرسخت و دانشمندی توانا را از دست داده است.

 

"همكار بسيار ارجمندم، سركار خانم مهندس جمشيدي

 هيچ چيزي براي گفتن ندارم؛ يعني جايي براي صحبت نيست و از تكرار جملات كليشه اي هم بيزارم، چراكه در چنين شرايطي بيش از حد سطحي و رنگ پريده جلوه مي كنند. از ديد من آنچه رخ داده، تنها به يك فاجعه مي ماند. من احساس شما را بيش و كم درك مي كنم، چون خود در روزگاري كه بسيار جوان بودم، تجربه تلخ مشابهي را پشت سر گذارده ام. زخمي است عميق كه به مرور التيام مي يابد، ولي جاي آن هميشه باقي خواهد ماند. پس همكار عزيز خود را آماده كن، چون زندگي براي شما همچنان ادامه خواهد داشت.

متأسفاته من هرگز افتخار آشنايي با همسر شما را نداشتم، ولي مي توانم تصور كنم كه، همسر مژگان جمشيدي، شخصيتي از تبار مژگان جمشيدي است؛ تباري كه صداقت در پندار، گفتار و رفتار را يكجا دارد، تباري كه هرگز سر خم نمي كند و هر افتادني را، آغازي براي برخاستن و حركت مجدد ادراك مي كند، تباري كه مسير زندگي خود را نه در جاده هاي آسفالته، كه در پستي و بلندي هاي دِنا، دماوند، شيركوه، زردكوه، بيابان هاي گرم و خشك يزد و كرمان، پهنه هاي باتلاقي ميانكاله و انزلي انتخاب مي كند. و اين تبار، تباري است كه كمر خم نمي كند؛ گاه خسته مي شود، گاه رنجيده خاطر مي گردد و گاه غمي سنگين سراپاي او را مي گيرد، ولي هرگز كمر خم نمي كند.

به قول خيام ، چه كسي از آن طرف خبر دارد؟ چه بسا همسر شما هم اكنون در كنار شما نشسته باشد و از شما درخواست كند، مژگان بلند شو، الان هنگام نشستن نيست! مژگان استوار باش، مانند بلوط هاي زاگرس و به سختي انجيلي! شايد هم در جنگل هاي كجور كه آن همه مورد علاقه او بود، در حال قدم زدن است؟ شايد زير يكي از همان درختاني كه به آنها عشق
مي ورزيد، نشسته و به دنياي جديدي كه به آن وارد شده است مي انديشد؟ شايد هم منتظر است و مايل است ببيند، آيا شما علاوه بر وظايف اجتماعي سنگيني كه خود براي خود تعريف نموده ايد، آنچه را كه او در ذهن خود پروانده بوده و قصد انجام آن را داشته است، توسط شما به سر انجام مي رسد؟

البته من يك طبيعت گرا هستم و با فلسفه اديان رسمي آشنايي چنداني ندارم. به همين سبب هم نه در مراسم سوگواري شركت مي كنم و نه بر سر مزار عزيزاني كه از دست داده ام مي روم. معتقدم آرامگاه تنها يك نماد است و نه چيز ديگر، ولي اميدوارم آن گونه كه مرا شناخته ايد، دريافته باشيد كه به هيچ وجه قصد ردِ ديگر باورها را ندارم و به باور و ايمان هرشخص احترام مي گذارم.

اما درباره عشق كه بزرگ ترين و زيبا ترين احساسي است كه در ميان موجودات زنده و از جمله ما انسان ها وجود دارد. به گفته خليل جبران خليل، كه او را سخت باور دارم، عشق چيزي را، جز آنچه خود به انسان داده است، از او نمي گيرد؛ نه كمتر و نه بيشتر. تجربه آن لذت بخش است و از دست دادن آن درد آور. ولي بايد عشق را تجربه كرد، زيرا بدون اين تجربه انسان قادر نخواهد بود، به جهان هستي عشق بورزد. شما همسر عزيز خود را يك همسر، هم فكر، هم راه، هم كار و هم سفر خوب و بي همتا مي دانيد و اين خوب است و خيلي هم خوب است.

درست است كه جسم او ديگر شما را همراهي نمي كند، ولي در ساير موارد او همچنان با شماست. شما فكر او را مي شناسيد، راه او را مي شناسد، چه بسا برخي ناگفته هاي او را نيز بشنايد و اين همه تشكيل دهنده بخش مشترك وجود هردوي شماست، بخشي است كه در طول اين چند سال كوتاه با يكديگر پيوند خورده به وجه مشترك شما تبديل شده است . از اين به بعد شما هستيد كه اين راه مشترك را ادامه مي دهيد؛ چراكه مژگان جمشيدي هرگز كمر خم نكرده، از پا نيفتاده و مانند ديگر قلم به دستان اهداف والاي خود را فداي منافع مادي و پيش پا افتاده نكرده و همواره مثل راش سرفراز، مثل انجيلي محكم و مثل شمشاد هميشه سبز بوده و خواهد بود.

نه شما و نه همسر شما، هيچ يك متعلق به خود نيستيد؛ شما به جامعه تعلق داريد و اين جامعه به شما نيازمند است. خانم جمشيدي عزيز بيش و كم مي دانم كه سخت است، ولي الان و هم اكنون زمان زانو خم كردن يا سست شدن زانوها نيست. جامعه به شما و نوشته هاي شما نياز دارد؛ به قول خودتان يا علي اي بگوييد و بلند شويد. هر چه زودتر، بهتر!

شما بهتر از من مي دانيد كه طبيعت سرزمين مان به چه حال و روزي افتاده است. مگر در اين كشور چند مژگان جمشيدي وجود دارد كه قلم خود را به فروش نمي گذارد؟ مژگان خانم، اينها كه مي نويسم، تعارف نيست و تنها حرف من هم نيست. در سال 2012 كنفرانس جهاني محيط زيست مجددا" در شهر ريو برگزار مي شود؛ چه كسي را جز مژگان جمشيدي سراغ داريد كه به دست اندركاران هشدارهاي لازم و مهم تر از همه بي پروا دهد؟ قلم به مزد ها از هم اكنون نوك مدادهاي خود را تراشيده اند و آماده اند، از حضور افتخار آميز هيئت ايراني در كنفرانس مقاله تهيه كنند!

خانم مهندس جمشيدي عزيز، اميدوارم هرچه زودتر اين زخم عميق بهبود يابد و با پذيرش تحقق افكار، ايده ها و آرمان هاي همسر گرامي تان، مجددا" به عرصه مطبوعات بازگرديد و با نوشته هاي پر بار و آگاهي بخشنده خود، جامعه نيازمند به آگاهي را شادمان سازيد.

قصد مزاحمت ، آن هم در چنين شرايطي را نداشتم. اما چه كنم؛ درد دوستانم، درد من هم هست. و جز نوشتن آنچه به عقل ناقصم مي رسد، كار ديگري از عهده ام بر نمي آيد.

ارادتمند، كامبيز بهرام سلطاني"